امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

امیرعلی جون

جان منی

1392/11/17 13:19
نویسنده : زهرا
153 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم. سلام عشقم. سلام زندگی من....دیروز منو بابایی مردیم و زنده شدیم.بعد از ظهر که خواب بودی موقع خواب خوب نفس نمیکشیدی چند ثانیه مکث میکردی و بعد یه نفس عمیق میکشیدی.فکر کردم یه جور سکسه است ولی نبود.یهو از خواب پریدی و بالا اوردی.سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم لابد رفلاکسه ولی نبود. دوباره چند دقیقه بعد نتونستی خوب نفس بکشی و با گریه و به سختی دوباره بالا اوردی دیگه دستپاچه شدم بابایی همون لحظه اول گفت ببریمت دکتر ولی من نمیدونستم چی شده گفتم شاید بخاطر سو پیه که خوردی چون اولین بار توش گوشت قرمز ریختم البته همشو با مولینکس میکس کرده بودم.رفتم اماده بشم که دیدم تو همونجور پشت سرهم ....به خودم گفتم آخه  تو معده کوچیک تو چقدر جا داشت که اینهمه...دیگه پاک دستپاچه و عصبی بودم...زنگ زدم مطب دکتر گفت سه ساعت دیگه نوبت ما میشه بابایی گفت همین الان میریم میگیم وضعیت بچه اورژانسیه قبول میکنن...منکه میدونستم منشیها اینچیزا سرشون نمیشه گفتم فوقش میریم یه دکتر دیگه.اولین بار بود که با اون وضعیت از خونه بیرون رفتم نه دستی به سرو صورتم کشیدم ونه...بدون جوراب و ...واسه تو هم اصلا نمیدونم چجوری لباس تنت کردم که تو این هوای برفی سرما نخوری یه پتو پیچیدم دورت و سریع راه افتادیم...با اون قیافه درب و داغونم وقتی برای منشی توضیح دادم که بچه ام شش ماهشه خوب نفس نمیکشه و تند تند بالا میاره بنده خدا قبول کرد مارو بدون نوبت بفرسته اولین بار بود که یه منشی دکتر با ما همکاری کرد و سایرین هم چیزی نگفتن.دکتر حسابی معاینه ات کرد و آزمایش نوشت و چندتا شربت مترونیدازول و متو کلو پرامید و سفیکسیم نوشت الانم منتظر جواب آزمایشگاهیم.دیشب فهمیدم عزیزتر ازونی که فکرشو میکردیم...شب که برگشتیم خوابت برده بود حال نداشتیم با هم حرف بزنیم یک ساعت بعد که بیدار شدی فقط منتظر بودم ببینم اوضاعت چطوره...بیحالی یا میتونی بازی کنی.که دیدم خدارو هزار مرتبه شکر یواش یواش اوضاعت بهتر شد و شروع کردی به بازی کردن با دست و پات. بعد از همون جیغ و دادهای همیشگی کشیدی که من بابایی با هم گفتیم جاااااااان. هرچقدر دلت میخواد داد بزن پسرم. هر چقدر دلت میخواد شیطونی کن عسلم....اصلا تا سه شب بشین و بازیگوشی کن عمرا اگه نق بزنم. فقط خوب وسالم باش همین.دیشب که اولش بیحال خواب بودی  منو بابایی هم در سکوت فقط نگاهت کردیم و هر لحظه دلمون میخواست بیدار بشی و بازیگوشی کنی....الان بابایی زنگ زد گفت جواب آزمایشات اومده و مشکلی نیست.خدارو هزار بار شکر....پسرم این زندگی بدون خنده های تو زندگی نیست.وقتی تو ساکت و خاموشی دنیا ساکت و خاموشه...ووقتی تو شادی تمام لحظه های زندگیمون هر چقدر هم سخت و مشکل باشه مثل اولین روزهای بهاره...سرشار از رویش و شور و امید....مثل روزهای عید...همیشه شاد باش و بخند...بقول یک دوست قدیمی ... نیرومند و شاد زی....

                      

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الهام مامان امیرعلی جون
20 بهمن 92 13:16
سلام گلم. بخدا همزمان با خوندنه متنت اشک از چشمام سرازیر شد. الهی هیچ بچه ای تو دنیا مریض نشه/