خرداد94
تمام این دوسال وحشت داشتم از روزیکه باید تو رو از شیر بگیرم فکر میکردم باید مدتهای طولانی روزها و شبهای وحشتناکی رو سپری کنیم. فکر میکردم ممکنه تب کنی یا مثل بچه پسر خاله ام افسردگی بگیری...تصمیم داشتم از داروی تلخ استفاده کنم اما یکی از دوستهام گفت بیفایده س...خیلی فکر کردم و دقیقه نود به این نتیجه رسیدم با توجه به اینکه خیلی بدغذا هستی واز خیلی چیزها در وهله اول متنفری ، از چیزی استفاده کنم که از طعمش خوشت نیاد...برای همین از سرکه استفاده کردم.البته کمی هم فلفل.فقط در حد یک لحظه چشیدن تستش کردی. بدت اومد و از خوردنش منصرف شدی!بعد بهت گفتم این دیگه کثیف شده اه اه اه. اشغاله تلخه. اه اه اه بد مزه....و دیگه تمووم شد...تموم تموم بهمین راحتی...البته سه چهار شب وسط خواب بیدار میشدی ولی خودت یاد آوری میکردی و میپرسید ی آچاله؟ و بعد فقط با چسبیدن به من میخوابیدی.سعی کردم روی پا یا تو بغل نخوابونمت چون اونوقت ترک اونم خودش مسئله ساز میشد.فعلا عادت کردی کنار من رو بالش بخوابی..البته هراز گاهی هنوزم سراغشو میگیری ومیپرسی آچاله؟ منم میگم آره مامان آچاله بدمزه تلخه......هر چقدر که از شیر گرفتنت راحت انجام شد معلومه که برای ترک پوشک اصلا آمادگی نداری و همکاری نمیکنی...بگذریم...فعلا دو تا مسئله مهم داریم که اگه خدا بخواد و به خیر بگذره میام و اینجا برات مینویسم که این دوتا مسئله چیه....امیدوارم خدا پشت و پناه همه مون باشه و بهمون کمک کنه.
اینروزها با استفاده از چهار پایه و صندلی کارهای خطرناک زیادی انجام میدی.نمیدونم با این کارهات چکار کنم نزدیک بود خودتو از بالکن پرت کنی پایین