دوسالگی
سلام عزیزکم .تولدت مبارک.امروز دوساله شدی.امیدوارم همیشه تندرست و شاد زندگی کنی.
قدت شده نود سانت وزنت هم سیزده و چهارصد......تو خونه مادر جون برات جشن تولد گرفتیم.
بخاطر بادکنکها از همه بیشتر خوشحال شدی. بعدشم که بخاطر فوت کردن شمع .دهها بار اینکارو تکرار کردی و متاسفانه کیک تولدت کلا خیس شد!و درانتها هم که نذاشتی هیچ بچه ای یه نگاه به اسباب بازیهات بندازه.چه میشه کرد باید واقعیتها رو گفت. من اصلا موافق نیستم با وبلاگهایی که فقط از گل و بلبل و خوشی و خنده مینویسن...واقعیت اینه که اینروزها خیلی لجباز و بدقلق شدی.حتی نتونستم یه عکس درست و حسابی ازت بگیرم. وتقریبا همه مهمونها هم کلافه و عصبی شدن از کارها و رفتارت.هنوز اونقدر کوچیکی که نمیشه ازت انتظار داشت مطابق میل ما رفتار کنی از طرفی به حدی بزرگ شدی که مدام با لجبازی از غذاخوردن شستن دست و صورت تعویض پوشک حموم کردن و خوابیدن و...امتناع میکنی.اینروزها مدام با صدای بلند برای هر چیز کوچیک و بی اهمیتی گریه و داد و بیداد میکنی و متاسفانه من شدم ازون مادرهای خسته و افسرده. واقعا نمیدونم چکار کنم. با هیچ روشی حاضر به همکاری و انجام کارهای روزمره نیستی. از جایزه گرفته تا تشویق و تهدید به تنبیه و محبت زیاد و وعده و وعیدو....واقعیت اینه...من اینروزها خیلی ناراحتم و فقط امیدوارم با گذشت زمان بهتر بشی...هرچند همه اینها ذره ای از عشق و دوست داشتنم نسبت به تو کم نمیکنه.تو دردانه منی . مطمئنم با گذشت زمان بهتر میشی و من فقط باید صبورتر باشم...همین و دیگر هیچ....