امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

امیرعلی جون

بیخیال عنوان و اینجور تعارفات...

1392/3/31 19:40
نویسنده : زهرا
181 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسری .خوبی عسلم؟اوضاع و احوالت چطوره؟باورم نمیشه که

وارد هفته سی و پنجم شدم. خداروشکر...هر چی  زمان بیشتر به

جلو میره خیالم از بابت تو راحت تر میشه و امیدم بیشتر...نمیدونم چرا

همش از زایمان زودرس میترسیدم.از بس توی فامیل و در و همسایه و

آشنا هزار و صد جور اتفاقات عجیب و غریب برای نی نی هاشون پیش

اومده بود منم همش استرس داشتم نکنه واسه بچه منم ازون اتفاقا

بیفته.حالا که این مراحلو پشت سر گذاشتم یکی یکی میان و درباره

به دنیا اومدن بچه ؛ اسم دکتر و بیمارستان و روش زایمان و...نظر

میدن. یکی یکی از یکی بدتر و منفی تر.جالبه خیلیهاشون درباره

هیکلم نظر میدن و میگن شکمت خیلی بزرگه خوب شکم زن حامله

باید بزرگ باشه دیگه جوک میگن؟ انگار شکمهای قلمبه خودشون

یادشون رفته.اصلا دوست ندارم بهم بگن شکمم زیادی گنده سقهر

.الان هفته سی و پنجم هستم و نزدیک به ده کیلو وزن اضافه کردم و

شدم 72کیلو تا جایی که علم پزشکی میگه من یک مورد غیر عادی و

عجیب و هیولا نیستم.از حرفها و نظرات منفیشون خسته شدم دلم

میخواد باهاشون دعوا کنم و بگم خوب چی میشه یه کم حرف مثبت

یه کم امیدواری یه کم خوشبینی داشته باشین؟عصبانیدوست ندارم 

ازون مامانای نق نقو باشم ولی حرفاشون از ذهنم نمیره میخوام

اینجابگم که سبک بشم.مهسا دوهفته زودتر از من زایمان میکنه.الان

وزنش نزدیک به صد و بیست کیلو شده تا حالا چند بار جلوی جمع

گفته شکم زهرا از من بزرگتره  و نگاههای ترازو گونه فک و فامیلو روی

شکم من زوم کرده. آخه یکی نیس بهش بگه عزیزم یه بچه سه چهار

کیلویی تو یه هیکل صدو بیست کیلویی جنابعالی باید بیشتر و درشت

تربه چشم بیاد یا توهیکل هفتاد کیلویی من؟زبون که ندارم همونجا

میشینم بر و بر نگاهشون میکنم باز خوبه آبجیم یه کم حالشونو میگیره

و جوابشونو با اعتمادبنفس کامل میده.آخرین باری که رفتم خونه مادرم

18 اردیبهشت بود فقط نیم ساعت با خونه مادرم فاصله دارم اما الان

نزدیک چهل روزه که نرفتم با اینحال شنیدم که بعضیا میگن زهرا

همش خونه مادرشه انگارخودش خونه و زندگی نداره خونه مادر

شوهرم هم که دوتا کوچه بالاتره بیست روزه که نرفتم مبادا مردم بگن

همش خونه اینو اون پلاسه.مادر و مادر شوهرم که میگن چرا نمیای یه

کم بیا پیش ما بمون میگم نه ممنون خونه خودم راحت ترم.چند روز

پیش در حالیکه چند تاکارد وچنگال و هندونه دستم بود سر خوردم 

وکف آشپزخونه ولوشدم.خدا روشکر کردم که ضربه شدید یا کارد و

چنگال به شکمم آسیبی نزد ولی خیلی ترسیده بودم و وحشت کردم

زنگ زدم به الی اونم درجا گفت وای ناراحت نشیا تو مثل خواهرمی

یکی از فامیلامون همین اتفاق تو هشت ماهگی براش افتاده بود هیچ

علامت یا حس خاصی هم نداشت ولی چند روز بعدش که رفت سونو

بهش گفتن بچه همون موقع تو شکمش مرده و اون متوجه نشده.

مو به تنم سیخ شد سکته کردم وقتی اینو گفت...میپرسن دکترت کیه

میگم فلانی میگن وااای اون که همین چند وقت پیش یه بچه رو موقع

زایمان از دست داد انقد فس فس کرد که همونجا تو بیمارستان بچه

خفه شد و مرد .پدر و مادربچه شکایت کردن ولی چه فایده بچه که دیگه زنده نمیشه.دیگه نمیدونم یه عالمه ازین حرفا تو سرم میچرخه و

عین مگس وز وز میکنه.خسته شدم تمام امید و توکلم به خداست.

خدا خودش مواظب هردومون باشه.به قول اون پیرزنه بچه دیگه بزرگ

شده الان حیفه براش اتفاقی بیفته و از دستش بدی!!!منظورش این

بود که مواظب خودت باش دخترم....!یه عالمه نق و نوق دیگه هم دارم

ولی واسه این پست دیگه زیادیه.انتخابات هم که تموم شد بالاخره

بابایی آزاد شد ازونهمه کار و مسئولیت و استرس. خداروشکر

مشکلی براش پیش نیومد و نتونستن بهش گیر بدن یا ایرادی ازش

بگیرن.حدود ده روزی میشد که درست و حسابی همدیگه رو ندیده

بودیم دیگه چند شب آخر شبها هم خونه نمیومد و من تنها

می موندم.ولی باز خدارو شکر ...بخیر گذشت.بابایی عاشقته عزیزم. 

خیلی دوستت داره و این روزا خیلی برای هردومون زحمت میکشه.

منم پاک لوس کرده و حسابی هوامو داره.بارداری با همه سختیها و

اضطرابهاش دور ه شیرینیه. به نظر من که دوره پادشاهیه یک زنه.

واقعا همه هوای ادمو دارن و مورد لطف و توجه مخصوص همه قرار

میگیری.با تمام این احوال این دوره شیرین و پر استرس هم پایانی داره

منم توی دلم میگم کاش زمان سریعتر بگذره تا هرچه زودتر بتونم روی

ماهتو ببینم پسرم.وای چه لحظه ای میشه زمانی که اولین بار صورت

کوچولو  و نازتو ببینم و دستهای کوچولوتوببوسم.بی صبرانه منتظر

دیدنت هستم کوچولوی نازم.همیشه برای سلامتی و عاقبت به خیری

تو دعا میکنم. خدایا ازت ممنونم که طعم شیرین مادر شدن رو به من 

چشوندی هنوز بچه مو ندیدم اما  تکونها ی این موجود لطیف و کوچیک

تو وجودم خیلی شیرین و دوست داشتنیه.خدایا به همه کسانی که

دوست دارن مادر بشن طعم شیرین این لذت رو هرچه زودتر بهشون

عطا کن.خدایا لطفا همیشه و همه جامواظب بچه ام باش...مواظب

خونواده کوچیک سه نفره مون باش ...آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خونه ی ما
31 خرداد 92 19:56
♥متین من♥
7 تیر 92 16:01
سلام دوست خوبم یک لحظه میای وب پسر من عکسشو ببینی واگه دوس داشتی بهش رای بدی ممنون میشم کد 174 پیامک کنید به شماره 20008080200(دوهزار هشتاد هشتاد دویست) یه دنیا ممنونم