امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

امیرعلی جون

آذر92

1392/9/24 13:22
نویسنده : زهرا
169 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی همراه برادرم از خونه مادرم برگشتم همینکه باهاش خداحافظی کردم و رفت  غم عجیبی تو دلم نشست.شاید خیلی بهشون عادت کرده بودم و حالا دلتنگشون شده بودم. خونه دلباز و شلوغ و پرجنب و جوش پدری کجا و تنهایی این آپارتمان ساکت و غریب کجا؟ تمام روز دلم میخواست گریه کنم.دنبال بهانه میگشتم اما حتی کسی رو نداشتم که باهاش دعوا کنم!....بالاخره غروب بیخود و بیجهت زدم زیر گریه.بعدش برای اینکه حال و هوام عوض بشه زنگ زدم بهشون که ...فهمیدم برادرم بعد از رسوندن من تصادف کرده.دیگه نفهمیدم چجوری دوباره ساکهامو که هنوز بازشون نکرده بودم برداشتم و دوباره برگشتم پیششون.برای دومین بار شایدم چهارمین بار برادرم از یه تصادف جان به در برد.چند جای سرش شکست و کمرش آسیب دیده بود چند جای بدنش کوفته شده و بنفش بود.وقتی تو اون وضع با لباس خونی دیدم خدای من برای هیچکس برای هیچکس چنین سرنوشت و صحنه ای  رو  رقم نزن.قلبم ریخت وقتی دیدم پسر خاله ام وسایل برادرمو آورد خونه. وسایل توی ماشینش لباس خونیش موبایلش سی دی آهنگهای  مورد علاقه اش و....لباس جدیدی که برای خودش خریده بود و....آورد همه رو گذاشت گوشه اتاق برادرم. خدایا نمیدونم بگم شکرت یا...شکرت که زنده اس ولی چرا؟ چرا این پسر هرسال تمام دارو ندارش رو به باد میده؟ اونکه با کار زیاد و حلال  به دستش میاره. خدا یا کمکش کن. به دادش برس. خیلی ناراحت و افسرده اس.مادرم هم غمگینه و میگه این پسر آخرش از دستم میره....خدایا با اینهمه  هنوز هم به داده  و نداده ات شکر....

                         

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)