امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

امیرعلی جون

روزهای باهم بودن

اینروزها روزهای باهم بودن ماست...همه جا با همیم...مسجد و مهمونی ...عزا و عروسی...حموم و بازی...خرید و تفریح....خوابیدن و بیدار شدن...حرف زدن و غذا خوردن......روزهایی میادکه دنیای مادر و فرزندی ما به نوعی ازهم جدا میشه...روزهایی که به مهد و مدرسه میری...باشگاه پسرانه...مدرسه پسرانه...تو مسجد قسمت مردانه...تو عروسی تو جمعهای مردانه..و دنیای مردانه تو از دنیای زنانه من جدا میشه.....غم انگیزه ولی همینکه رشد وبزرگ شدنت رو میبینم خستگی از تنم در میره...پسرم مرد میشه...آقا میشه...خوشتیپ میشه...خیلی باید لذتبخش باشه وقتی بعنوان مادرت ببینم چشم دخترها دنبالته خوب حالا بریم سراغ حرفهای بامزه ات: امیرعلی کفشتو کجا گذاشتی؟..توی بیرون!!! مامانی به...
4 مهر 1394

دوسالگی

سلام عزیزکم .تولدت مبارک.امروز دوساله شدی.امیدوارم همیشه تندرست و شاد زندگی کنی. قدت شده نود سانت وزنت هم سیزده و چهارصد......تو خونه مادر جون برات جشن تولد گرفتیم. بخاطر بادکنکها از همه بیشتر خوشحال شدی. بعدشم که بخاطر فوت کردن شمع .دهها بار اینکارو تکرار کردی و متاسفانه کیک تولدت کلا خیس شد! و درانتها هم که نذاشتی هیچ بچه ای یه نگاه به اسباب بازیهات بندازه.چه میشه کرد باید واقعیتها رو گفت. من اصلا موافق نیستم با وبلاگهایی که فقط از گل و بلبل و خوشی و خنده مینویسن...واقعیت اینه که اینروزها خیلی لجباز  و بدقلق شدی.حتی نتونستم یه عکس درست و حسابی ازت بگیرم. وتقریبا همه مهمونها هم کلافه و عصبی شدن از کارها و رفتارت.هنوز اونقدر کوچیک...
2 مرداد 1394

حرف زدنهات

حرفهای بامزه ای میزنی که هرچقدر هم تکرارمیشه بازهم مارو به خنده میندازه الان تو حیاط وایسادی و داد میزنی مادر جون بونگیییییی! میگی یو دیوای مالک لک دیدم!وفت!  یعنی   رو دیوار مارمولک دیدم رفت! مدام تو خونه را ه میری و میگی بسی نی بیده .ایزیل(گیلاس)بیده بوخویم.توت فینگیلی بیده! دایی جابقی اناخت...بابا صویتی شیدست...همش بهت میگفتم مورچه ها رو نکش. مورچه کوچولوئه گناه داره..دیروز اومدی پیشم و گفتی شیر گونا دایه؟گفتم نه شیر گناه نداره. شیر بزرگه قویه مورچه گناه داره.بعد شیر اسباب بازیتو نشونم دادی و گفتی:علی دم کند! منو میگی؟امان ازین سیاست اول امان نامه گرفتی بعد خرابکاریتو رو کردی! متاسفانه مدام سرت تو یخ...
10 تير 1394

خرداد94

تمام این دوسال  وحشت داشتم از روزیکه باید تو رو از شیر بگیرم فکر میکردم باید مدتهای طولانی روزها و شبهای وحشتناکی رو سپری کنیم. فکر میکردم ممکنه تب کنی یا مثل بچه پسر خاله ام افسردگی بگیری...تصمیم داشتم  از داروی تلخ استفاده کنم اما یکی از دوستهام گفت بیفایده س...خیلی فکر کردم و دقیقه نود به این نتیجه رسیدم با توجه به اینکه خیلی بدغذا هستی واز خیلی چیزها در وهله اول متنفری ، از چیزی استفاده کنم که از طعمش خوشت نیاد...برای همین از سرکه استفاده کردم.البته کمی هم فلفل.فقط در حد یک لحظه چشیدن تستش کردی. بدت اومد و از خوردنش منصرف شدی!بعد بهت گفتم این دیگه کثیف شده اه اه اه. اشغاله تلخه. اه اه اه بد مزه....و دیگه تمووم شد...تموم تموم به...
16 خرداد 1394

اردیبهشت 94

اینروزهادارم برای از شیر گرفتنت برنامه ریزی میکنم.امیدوارم بعد از شیر گرفتن  غذا خوردنت بهتر بشه و همینطور هم خواب شبانه.شعر تاب تاب عباسی رو یاد گرفتی و این شکلی میخونیش. تاب تاب عاباشی خودا منو ندووون! اگه بیدازی   بلله  بابا بیدازی!!!                                                                   ...
16 خرداد 1394

بدون عنوان

                                                                          ...
7 ارديبهشت 1394

پسرکم.......

پسرکم.....عزیزکم....دردانه من.....خیلی دوستت دارم. خیلی.....نمیشمارمشان....شاید روزی صد بار می بوسمت....اما هر روز هر بار هر بوسه طعمی جدید دارد....چقدر حس قشنگیست وقتی جگر گوشه ات را در آغوش میفشاری....تو بزرگترین و با ارزشترین دارایی منی.تمام هستی من....هروز می بویمت...میبوسمت...اما سیر نمیشوم حتی از نگاه کردن به تو.....از شنیدن صدایت....از تماشای وجودت....نمیدانی چقدر عاشقانه نگاهت میکنم وقتی میخندی....وقتی  حرف میزنی...و ...وقتی سرخوش و شاد از سویی به سوی دیگر میدوی..آه...آنقدر دوستت دارم که میترسم ازینهمه دوست داشتنت...نمیدانی....انگار تمام جهان غرق شکوفه میشودوقتی تو میخندی...همه فصلها بهارست وقتی تو شادی...خداوند همیشه نگاهدار...
31 فروردين 1394