امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

امیرعلی جون

یک فرشته آسمونی دیگه

سلام مامانی.امروز من خاله شدم.و شما صاحب یه پسر خاله ناز و دوست داشتنی شدی. یه کوچولوی دوست داشتنی که قراره به زندگی خاله جون کلی گرما و نور و روشنی بده.الهی من فدای اون لب و چونه خوشگلت بشم عسلک ناز و معصوم من. تولد اهورا جونم مبارک باشه انشالله.امیدوارم هرسه تاشون همیشه خوش و سالم کنار هم باشن. امین            ...
2 آذر 1393

آبان 93

گاهی از خودم میپرسم برای شاد بودنت چه کرده ام؟از خودم میپرسم چگونه مادری برایت هستم؟کاش خودت زبان باز کنی و بامن حرف بزنی بگویی که چه چیز خوشحالت میکند.از من چیزی بخواهی که بتوانم برایت فراهم کنم. نمیدانی چه لذتی دارد نشاندن لبخند برلبان کوچکت نمیدانی برق نگاهی از سر شوق که در چشمان فرزندمی درخشد چه شوری بر می انگیزد در قلب پدر و مادر....تو نمیدانی اما من میدانم...میدانم چه کرده ای با قلب من...که دردانه ام شدی....که عزیز دلم شدی...پسرکم....با شادی بزرگ شو...بدون ترس با نشاط و لبخند...جهان با تمام وسعتش در اختیار توست...دنیا را با شوق بنگر کودک من.. . ...
20 آبان 1393

عشق منی

 سلام پسرکم سلام عشقم سلام به تمام امید و هستی من. سلام به همه زندگی ام...وقتی تو میخندی وقتی با فریادهای کودکانه ات همه جای خانه را پر میکنی از شوق زندگی چرا غمگین باشم؟چگونه اشک بریزم وقتی چشمهای تو به من خیره  میشود؟بهار عمر من تویی...با تو نفس میکشم با تو زنده میشوم با تو دوباره کودک میشوم و همه چیز را از یاد می برم.کودک من...پسرک زیبای من....دوستت دارم ،دوستت دارم ،دوستت دارم.شاید فقط خدا میداند که با نگاه کردن به تو چگونه تمام روحم جوانه میزند و سبز میشود. بگذار از آسمان غم ببارد بگذار هر چه درد هست روی سر من آوار شود ...تو فقط بخند...فقط بخند و شاد باش گل کوچک من... ...
20 آبان 1393

مهر93

سلام  به پسر خوشگلم .خوبی مامانی...جونم برات بگه اینروزها واقعا تبدیل به عضو سوم خانواده شدی.تلوزیون نگاه میکنی..بازی میکنی...رو سفره کنار ما میشینی...واسه خودت یه سری غذا و میوه مورد علاقه داری...با آدمها ارتباط برقرار میکنی...پارک، اسباب بازی، لباس نو،گردش رفتن،ناراحتی ،عصبانیت و خیلی چیزهای دیگه رو درک میکنی خوشگل مامان....اینروزها خاله ستاره خیلی فکرش مشغوله...منم همینطور....آخه خاله داره برای یک عمر زندگی تصمیم میگیره با کی زندگی کنه و متاسفانه کار راحتی نیست...یاد اون روزهای خودم افتادم وای چقدر استرس چقدر فشار و چقدر درگیری ذهنی داشتم.انشالله که همه چیز به خیر و خوشی بگذره.          ...
29 مهر 1393

ماه منی

 ماه منی تو،شاه منی تو،تمام زندگی منی...نفس من عشق من زندگی من...تمام شو ر و نشاط و امیدم...تمام دنیای منی...همیشه دعا میکنم از همه بلاها و گرفتاریها در امان باشی ...برای دین و دنیا و آخرتت دعا میکنم کوچولوی مهربون من....اینروزها خیلی عاطفی تر شدی...تا حالا ندیده ام بچه ای به اندازه تو تا این حد اطرافیان و نزدیکان خودشو ببوسه اونم به صورت هدفمند و به منظور نشون دادن محبت!گاهی همینکه از خواب بیدار میشی بلافاصله منو میبوسی. حتی خاله یا مامان جون رو.و گاهی صورتمون رو نوازش میکنی و کشدار غلیظ میگی" ناااااازییییی . مامان جون که بی نهایت دوستت داره شاید بیشتر از من!همه دوستت دارن. داییها خاله ها آقا جون و مامان جون....مامان بزرگ بابا بزر...
6 مهر 1393

مرداد92

                                                                                                                           &nbs...
20 مرداد 1393

تولد

فرزندم تا کنون یک  بهار یک تابستان ،یک پاییز و یک زمستان را دیده ای. زین پس  همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی...نوشته نیما یوشیج برای تولد یکسالگی فرزندش....من هم امیدوارم ازین به بعد تمام لحظه های زندگیت غیر تکراری باشه. سرشار از نور و شور و لبخند ....همیشه شاد باش و نیرومند...حالا یکساله شدی عشقم.یکسال یعنی سیصد و شصت و پنج روز...چقدر زیاد و طولانی به نظر میاد پس چطور در یک چشم برهم زدن گذشت؟!!!...واکسن یکسالگی پسرم که اونهمه براش استرس داشتم ساده ترین و بی درد سر ترین واکسن جوجو بود.فقط یه کم گریه کرد خوشبختانه نه نیازی به کمپرس سرد و گرم داشت و نه استامینوفن. ولی خیلی حالم گرفته شد وقتی فهمیدم پسرم از فروردین تا بحال افزایش وزن...
2 مرداد 1393

تقویم

پسرم تو شش ماهگی تونست بشینه تو نه ماهگی دندون در اورد و الان که یازده ماهشه راه میره. اینروزها خودش کشف کرده  نمیدونم چرا فقط به خاله جونش میگه دد! به پول میگه پووووو.چرخ   جااااا  تخت تاااا    غذا به به    آب  آآآآآآ         به پریز و هر چیز ی که بنظرش خطر ناک بیاد میگه بوووووو   اینروزها خدارو شکر غذا خوردنش کمی بهتر شده البته باید یکساعت وقت بذارم و مدام دنبالش باشم یابا یه چیزی سرگرمش کنم تا غذا بخوره. روانشناسها میگن نباید اینکارو کرد اما یه مدت که اینکارو نکردم و بیخیالش شدم بچه به حدی وزن کم کرد که همش مریض میشد و بیحال بود مدام د...
13 تير 1393

دومین مسافرت

پسرم برای دومین بار به مسافرت رفت البته باز هم به خونه خاله ش!خاله رها نمیتونه بیاد پیش ما. منم که دیدم بقیه بخاطر عروسی دارن میرن گفتم بهترین فرصته که جوجو رو ببرم پیش خاله ش. البته بدون بابایی. چون مطمئن بودم که بابایی به این زودی ها نمیتونه مارو ببره پیش خاله.البته این مسافرت برای من هیچ لذتی نداشت همه اش اعصاب خوردی بود.از تردید بین رفتن و نرفتن گرفته تا رسیدن و موندنش!تنها خوبیش این بود که خواهرمو دیدم و اونم خواهرزاده شو. بماند که چقدر برای همه چی حرص خوردم چون به مراسمی رفتم که خودم هم قلبا نمیخواستم برم.....و از بعضی آدمهای اون جمع چقدر متنفر بودم....برام سخت بود که تظاهر به بی تفاوتی کنم و بگم منم مثل بقیه ام. اما نبودم و نیستم...ون...
9 تير 1393

یازده ماه

           یازده ماه از تولد پسرم میگذره.زمان به سرعت برق و باد سپری میشه. اینروزا منو بابایی فیلمهای تابستون پارسال رو با شگفتی و تعجب نگاه میکنیم.... انگار همین دیروز بود.....پسرم چند قدمی راه میره. به  بعضی خوردنیها مثل ماست و حلواشکری علاقه نشون میده. فوق العاده دوست داره ماشین و موتور و دوچرخه رو لمس کنه.و عشق خاصی برای آب بازی  داره. فرقی نداره آب شیر باشه یا آب دریا....با ماشینهاو عروسکهاش بازی میکنه و توپ رو خیلی دوست داره.همینطورگوش دادن به آواز رو....مخصوصا اگه پخش زنده با صدای بابا بزرگ یا داییش باشه!امیرعلی جونم فوق العاده گرماییه و همش عرق میکنه. طوری که گاهی بر خل...
29 خرداد 1393