امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

امیرعلی جون

خرداد93

پسرم اینروزها داره بزرگ میشه وداره مردی میشه واسه خودش...چند قدم راه میره . می ایسته با اسباب بازیهاش بازی میکنه. دیروز برای اولین بار لقمه های ریز نون و حلواشکری خورد اینقدر خوشحال شدم که مثل آدم بزرگها کنار هم رو صندلیهای جدا گانه نشستیم و صبحانه خوردیم خیلی برام لذت بخش بود.امروز هم با پسرم رفتیم چند قدم تو حیاط راه بره همینکه دو قدم از حیاط رفتیم بیرون دربا صدای وحشتناکی بسته شد کلید نداشتم خیر سرم سنگ گذاشته بودم که باد زحمت سنگ رو هم کشیده بود مزاحم صاحبخونه شدم  که درو باز کنه آیفونشون کار نکرد و بنده خدا خودش اومد درو باز کرد!اینروزها پسرم خیلی خیلی کنجکاو شده گذشته از عشق وافرش به کنترل و دوشاخه و پریز و  وسایل برقی و موب...
20 خرداد 1393

بهار

سلام به پسر خوشگلم.هنوز تو فصل زیبای بهار هستیم. فصل گرما و نور و نشاط. روحم تازه شد با این فصل خداروشکر غیر از وضعیت اقتصادی بقیه وضعیت ها خوب و روبراهه!پدرم دوباره به خونه ام اومد.با هم رفتیم زیارت امامزاده.خوب بود خوش گذشت. پسرم برای اولین بار همراه دایی محمد از وسایل شهر بازی استفاده کرد.برای اولین بار با آب دریا و ماسه ها بازی کرد.چند قدم تو محل با کفش صدادارش پیاده روی کرد.و....خیلی کارهای دیگه رو برای اولین بار انجام داد مثلا الان راحت چهار دست و پا میره. انگشتشو به سمت لامپ میگیره و میگه به (برق!)به آب و غذا میگه به به.با انگشتاش مورچه ها رو دنبال میکنه و متاسفانه اگه بهشون برسه مورچه ها رو میکشه!گوشی تلفن یا موبایل رو میچسبونه به پس...
12 خرداد 1393

دندون

سلام عزیزم. سلام عشق من. زندگی من . سلام به عمر و تمام هستیم.عسلم دقیقا وقتی نه ماهش کامل شد دندون در اورد.اونم همینکه مامان جونش رفت کربلا!در نتیجه مجبور شدم خودم تنهایی آش دندونی درست کنم و خدا رو شکر آش خوشمزه و کاملا حرفه ای از اب درومد!االانم عسلی تو بغل مامان جونشه . همونطور که انتظار میرفت یه عالمه وسیله براش سوغاتی اوردن.چند روز قبل عروسی یکی از بستگان دعوت بودیم که فرداش امیرعلی جون مریض شد دکتر گفت بخاطر وجود یه نوع آمیب عسلم مریض شده و باید تا ده روز مترونیدازول و سفیکسیم بخوره.تازه بعلت سرماخوردگی و آلرژی هیدروکسی زین و استامینوفن و قطره بینی هم استفاده میکنه.‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍امیرعلی جون وقتی نه م...
17 ارديبهشت 1393

تغییرات

سلام پسری....الان تو ایوون خونه مامان جون خوابیدی. هوا خیلی دلچسب و کاملا بهاریه..چندروز پیش مامان جون و بابا جون رفتن کربلا و ما یه چند روز اینجا و چند روز خونه خودمون همراه خاله ستاره می مونیم.دیروز بالاخره بعد از نه ماه اولین دندونتو دیدم! و جالبه که قراره تقریبا همزمان یک جفت دندون خرگوشی خوشگل اونهم تو فک بالا داشته باشی. آخه معمولا دندون پایین زودتر در میاد.وقتی مامان جون از مسافرت برگشت واست آش دندونی درست میکنیم.اینروزها وقتی به آهنگای شاد مورد علاقه خودت گوش میدی دست میزنی و همزمان سرتو تکون میدی و خلاصه اینکه از خودت خوشحالی در وکنی.هر وقت هم حال و حوصله داشته باشی بای بای میکنی.هنوزم اصوات نامفهوم بابا و دد میگی و خدارو شکر غذا خو...
31 فروردين 1393

عید93

این عید هم اومد و گذشت چقدر سریع ...واقعا در یک چشم برهم زدن اومد و رفت....روزهای شلوغ و پرهیجانی بود.نکته های مهمش رو میگم..اول از همه اینکه پسرم کمال همکاری رو به جا آورد.در تمام عید دیدنی ها پا به پای منو بابایی اومد و اذیت نکرد که هیچ تقریبا هم ما و هم اکثر اقوام رو سورپرایز کرد و نشون داد که چه بچه خوش برخورد و معاشرتی تشریف داره. حتی بغل آدمهایی رفت که فقط برای اولین بار می دیدشون. تازه خیلی هم خوشحال و سرخوش و مشعوف بود ازونهمه گشت و گذار و تنوع! نکته بعدی هشتم فروردین به دعوت دایی من تقریبا کل فامیل مادری رفتیم جنگل و نهار مهمان ایشون بودیم که خیلی خوش گذشت.کوچکترین نی نی اون جمع امیر علی بود که بازم خدا رو شکر بچه خوبی بود.هم من و ...
19 فروردين 1393

بدون عنوان

                                                                                                           سلام پسرم.الان ساعت یک و نیم ظهره و تو به طرز شگفت آوری تقریبا کل روز رو خوابیدی...
28 اسفند 1392

دویست روز

 سلام کوچولوی قشنگ من سلام عسلم سلام عشقم سلام همه زندگی من...این چندمین باریه که میام این پست رو آپ کنم ولی هردفعه به یه دلیل پستم حذف یا پاک میشد.الان بیشتر از دویست روز از تولدت میگذره و ما هر لحظه و هر ثانیه اش رو با هم زندگی کردیم.تو این دویست روز فقط دوبار و هر بار به مدت دوساعت ازت دور موندم اونم بخاطر رفتن به دکتر یا خرید چیزی ضروری مجبور شدم تو رو بذارم پیش مامان جون وبه کارهام برسم ولی همونم با استرس و عجله و همش فکر میکردم الانه که از گریه کبود بشی!روزهای سخت ولی قشنگیه. منکه عادت داشتم همش ساعتها بگردم الان ماههاست که خونه نشین شدم.البته بعضی وقتها بابایی مارو بیرون میبره که این موقعها خیالم کاملا راحته چون مسئولیت نگهداری ت...
12 اسفند 1392

برف

                          پسرم اینروزها داری اولین برف زندگیتو میبینی ولی واقعیت اینه که مامان و بابا هم تابحال همچین برفی ندیده بودن!حدود یک متر و نیم برف باریده طوریکه روزهای اول هیچکس نمیتونست از خونه خارج بشه. آب و برق قطع شده بود و ماشینها نمیتونستن حرکت کنن یعنی مردم حتی نمیتونستن برای مایحتاج روزانه شون آب و نون تهیه کنن!و واقعا یکبار دیگه عدم مدیریت صحیح و ناتوانی بعضیها اینجا معلوم شد.خیلی راحت میشد با چند تا بولدوزر راهو باز کردیا با چند تا ژنراتور برق نونواییها رو راه انداخت....     ...
22 بهمن 1392

جان منی

سلام پسرم. سلام عشقم. سلام زندگی من....دیروز منو بابایی مردیم و زنده شدیم.بعد از ظهر که خواب بودی موقع خواب خوب نفس نمیکشیدی چند ثانیه مکث میکردی و بعد یه نفس عمیق میکشیدی.فکر کردم یه جور سکسه است ولی نبود.یهو از خواب پریدی و بالا اوردی.سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم لابد رفلاکسه ولی نبود. دوباره چند دقیقه بعد نتونستی خوب نفس بکشی و با گریه و به سختی دوباره بالا اوردی دیگه دستپاچه شدم بابایی همون لحظه اول گفت ببریمت دکتر ولی من نمیدونستم چی شده گفتم شاید بخاطر سو پیه که خوردی چون اولین بار توش گوشت قرمز ریختم البته همشو با مولینکس میکس کرده بودم.رفتم اماده بشم که دیدم تو همونجور پشت سرهم ....به خودم گفتم آخه  تو معده کوچیک تو چقدر جا دا...
17 بهمن 1392

عشق منی

عاشقتم. کوچولوی پاک و معصوم و دوستداشتنی من. عاشقتم. خیلی دوستت دارم خیلی. تو عزیز منی .عزیزمن.قلب من و عمر و هستی منی عزیزکم......         تا تو نگاه میکنی    کار من آه کردن است     ای به فدای تو شوم     این چه نگاه کردن است؟                   ...
11 بهمن 1392