امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

امیرعلی جون

برای پسرکم

سلام کوچولوی قشنگم.گاهی به طرز احمقانه ای احساس میکنم تو یه نی نی کوچولو نیستی.اگرچه فقط 6 ماهته اما گاهی احساس میکنم مثل آدم بزرگها فکر میکنی و تصمیم میگیری!بقول عمو بچه یعنی آدم mp3!امشب داشتم بهت نگاه میکردم و گریه ام گرفت. به بابایی گفتم نمیدونم چرادلم برای این بچه میسوزه.بابایی گفت اخه خیلی کوچیک و ناتوان و ضعیفه.برای تمام خواسته ها و دردها و مشکلاتش تنها کاری که میتونه بکنه گریه ست.با این امید که ماها منظور و درد و خواسته اش رو بفهمیم. من نمیدونم چرا امشب برات گریه کردم.دلم میسوزه برات. گاهی میگم خداوندا من مسئول این بچه هستم. هرچند فقط وسیله و واسطه ای برای پیدایش یک انسان یعنی این بچه هستم اما مسئولم.خدایا کاری کن خوب تربیت بشه .کمک ...
11 بهمن 1392

واکسن 6 ماهگی

سلام به پسر گلم خوبی مامانی؟نمیدونم چرا اینروزها همش بهانه میگیری بیخود و بیجهت همش دوست داری گریه کنی؟کار جدید و عجیبی که اینروزا زیاد انجامش میدی اینه که واسه جلب توجه بیشتر : سرفه میکنی!!!!حتی مو قع سرفه عمدا زبونتو میاری بیرون و زور میزنی که مثلا به ما بگی اوضاع خیلی خرابه و حتما باید بغلت کنیم! یعنی رسما تمارض میکنی!!!خدارو شکر واکسن 6 ماهگی هم به خیر گذشت.بازم خاله ستاره اومد پیش مون تا بهتر بتونم مواظبت باشم آخه به لطف جنابعالی واسه خوردن استامینوفن وگذاشتن کمپرس سرد و گرم هم بساطی داریم واسه خودمون! خیالم تا 6 ماه آینده راحته.وفعلا سوژه جدید غذا نخوردنه.به هیچ عنوان غذا نمیخوری. نه سوپ نه حریره بادوم نه فرنی.روشهای زیادی رو امتحان کر...
6 بهمن 1392

بازم شش ماهه شدی عزیز دلم !!!

سلام به پسر کوچولوی خوشگلم.یادت باشه تو هر زمان هر قدر هم که بزرگ بشی پسر کوچولوی منی! عنوان مطلبم برای خودم که جالبه .دفعه قبل وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی اینو نوشته بودم. اونموقع سه ماه به تولدت مونده بود. و باز هم حکایت زمان و شگفتی آدمهاست!که چقدر سریع میگذره.فردا نوبت واکسن شش ماهگی پسرمه و من تا حدی خوشحالم چون بعدش تا ٦ ماه از واکسن خبری نیست!میگن واکسن ٦ ماهگی بیشتر از واکسنهای قبلی  بچه رو اذیت میکنه خدا کنه اینطور نباشه.اینروزها دیگه مثل قبل وزن نمیگیری و دیگه چندان کپل نیستی.چند روزه شروع کردم بهت غذای کمکی بدم. که متاسفانه حتی یک قاشق هم نخوردی و من ازین بابت خیلی کلافه و ناراحتم. به خدا میگم خدایا ناشکری نمیکنم هزار ...
6 بهمن 1392

صدو پنجاه روز

سلام به پسر عزیزم. بیشتر از پنج ماهه که وارد زندگی ما شدی و من پنج ماهه که شب و روز و لحظه به لحظه با تو هستم.حالا من کلمه عشق و زندگی رو درک میکنم. تو عشق من هستی و تمام دنیای من.بهتره بگم عشق و دنیای من و بابا.زندگی با تو چقدر زیباست.اگه هرروز خدارو شکر کنم بازم کمه.خدا کنه همیشه سالم و عاقبت بخیر باشی پسر گلم.فقط اینروزها بازم مثل همیشه این مادر همیشه دلواپس تو دوباره نگران سلامتی توئه.چند وقته که روی پوست کمر و شونه هات نقطه های سفید رنگ میبینم. خدا کنه چیز مهمی نباشه یا نشون دهنده یه بیماری نباشه.پسرم منو بابا خیلی خیلی دوستت داریم. خیلی شیرین و عزیزی. عزیزتر از جان مایی. هر لبخندت برای ما یک دنیاست.ما حتی برای لحظه ای طاقت دیدن اشکهای ...
7 دی 1392

آذر92

وقتی همراه برادرم از خونه مادرم برگشتم همینکه باهاش خداحافظی کردم و رفت  غم عجیبی تو دلم نشست.شاید خیلی بهشون عادت کرده بودم و حالا دلتنگشون شده بودم. خونه دلباز و شلوغ و پرجنب و جوش پدری کجا و تنهایی این آپارتمان ساکت و غریب کجا؟ تمام روز دلم میخواست گریه کنم.دنبال بهانه میگشتم اما حتی کسی رو نداشتم که باهاش دعوا کنم!....بالاخره غروب بیخود و بیجهت زدم زیر گریه.بعدش برای اینکه حال و هوام عوض بشه زنگ زدم بهشون که ...فهمیدم برادرم بعد از رسوندن من تصادف کرده.دیگه نفهمیدم چجوری دوباره ساکهامو که هنوز بازشون نکرده بودم برداشتم و دوباره برگشتم پیششون.برای دومین بار شایدم چهارمین بار برادرم از یه تصادف جان به در برد.چند جای سرش شکست و کمرش آس...
24 آذر 1392

آذر92

خدایا شکرت که بچه ام صحیح و سالمه. خدایا هزاران مرتبه شکرت.من طاقت  یه سرماخوردگی یاگریه بچه مو ندارم پس مادر فاطیما چطور اینهمه بیماری نوزادش رو تحمل میکنه یا النا که تو چهار ماهگی روش عمل قلب باز انجام دادن؟خدایا بیماری رو از همه خانواده ها دور کن. میدونم که امکان پذیر نیست ولی لطفا همه پدر و مادرها و بچه هاشونو صحیح و سالم نگهدار.دوباره یکهفته رفتم خونه مادرم . اگه تمام سال رو اونجا باشم سیر نمیشم. مخصوصااینروزها که اکثر اوقات تو خونه تنها می موندم.من عاشق خونه های شلوغ و پرجمعیت هستم. عاشق گشت و گذار و باغ و نور و روشنایی. عاشق درخت و حیاط و جمعهای صمیمانه. اما اینجا تو این شهر تنهام . هیچکس حتی یک دوست هم ندارم.آپارتمان قشنگ و بزرگ...
24 آذر 1392

یه کم حرف...

سلام پسر نازم. اینروزها داری مارو دیوونه میکنی فقط با یک لبخند فقط با یک نگاه عمیق یا یه فریاد از شادی. ما غرق در خوشی میشیم و خدا رو هزاران بار شکر میکنیم بخاطر بودنت و سلامتی و نشاطت . خداوندا باز هم هزاران بار شکر. اگر چه کوچولومون بچه سختگیریه ولی خدا رو شکر که سالمی. دیشب هم مثل روال چند شب پیش از ساعت نه شب تا دوازده مشغول خوابوندنت بودیم!هر نیم ساعت چشمهات سنگین میشد و همینکه میذاشتمت سر جات چشمهات عین لامپ روشن میشد و تازه هوس بازی میکردی ...اینکار چندین بار تکرار میشه. منو بابایی هم خسته و گیج  و منگ از خواب....دیگه نمیدونستیم باید چکار کنیم فقط به زور چشمهامونو باز نگه میداشتیم و با خستگی بغلت میکردیم. آخه متاسفانه فقط دوست د...
24 آذر 1392

آذر 92

سلام به پسر گلم. پسرم اینروزها خیلی شیرینتر و دوست داشتنی تر شده .بعضی از علائقش به نظرم برای این سن یه کم عجیبه!!! متاسفانه چند رو ز پیش بخاطر سرماخوردگی بردیمش دکتر. این سرماخوردگی باعث شد واکسن 4 ماهگیش عقب بیافته. امیدوارم زودتر خوب بشه.اینم چند تا عکس از علائق جو جو!                         ...
3 آذر 1392

خلاصه وضعيت!

سلام به پسر گلم.چند لحظه پيش بردمت حموم. قبلش هم بابايي كلي با هات بازي كرده بود. پاك خسته شدي و خدا رو شكر به يه خواب عميق وبيشتر از دودقيقه!!! فرو رفتي!الان دو ماه و بيست روزه هستي. خداروشكر شبها ميخوابي ولي امان از روزها....گريه  و بغل و شير...بقول يه بنده خدا چشم و دهنت با هم باز ميشه!حتي نه!!اول گريه ميكني بعد چشمهاتو باز ميكني و از خواب بيدار ميشي.متاسفانه به بغل كردن ساده هم قناعت نميكني بايد راه ببريمت و اگه بشينيم گريه ميكني. خيلي از كارهاي منو بابايي شيفتي شده مثل غذا خوردن و خوابيدن. هردو همزمان نميتونيم غذا بخوريم چون يكي بايد تو رو نگه داره!!!البته قبلا خيلي وحشتناكتر بودي!! الان خدا رو شكر ميكنم كه شبها معمولا بين ساعت ده...
23 مهر 1392