امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

امیرعلی جون

یه مطلب از بابایی در تاریخ 92/5/8

سلام پسر عزیزم از وقتی که متولد شدی زندگیمون رو تغییر وتحول دادی یه رنگ دیگه ای به زندگی ما بخشیدی خیلی دوستت دارم امیدوارم همیشه صحیح و سالم و پرقدرت با ادب باشی من ومامانت خیلی دوست داریم اونقدر که حد نداره                          ...
8 مهر 1392

تولد

                            ساعت ده ونیم صبح روز چهارشنبه دوم مرداد ماه سال 1392امیرعلی جون تو یه روز بارونی به دنیا اومد.که مصادف بود با پانزدهم ماه رمضان و تولد امام حسن.پسرم با وزن چهار کیلو و چهارصد و چهل و قد 55 سانت به دنیا اومد.پنج هفته ازون روز گذشته و من هنوز فرصت نکردم عکس پسرمو تو وبلاگ بذارم یاچیزی درباره ش بنویسم.که البته نود درصدش مقصر کسی نیست جزخود امیرعلی.یک عالمه حرف و خاطره دارم که باید و ضروریه که برات بنویسم تا درباره تولدت همه چیزو بدونی. بایدحتما تا یادم...
8 مهر 1392

...............دوم مرداد هزار و سیصد و نود و دو

سلام پسرم .کلی مطلب نوشتم اما به خاطر قطع ارتباط همه اش پرید. اومدم که بگم فردا روز تولد توئه و من باشگفتی و هیجان منتظرم....باورم نمیشه فردا میبینمت....چند شب پیش دوباره خواب تورو دیدم . صورت زیبایی داشتی با جثه متوسط. موهای مشکی انبوه و چشمهای طوسی.از خدا میخوام لطفشو شامل حال هردومون کنه و مواظبمون باشه. مشتاق دیدنت هستم پسرم. بی تاب تر از همیشه... . به قول اون نوشته قدیمی .....لحظه دیدار نزدیکست....عزیزکم ...
1 مرداد 1392

فقط یکهفته دیگه

سلام پسر مامان. حالت خوبه عزیز دلم؟کلی خبر و حرف و حدیث دارم برات.عزیزم میدونستی خیلی خوشقدمی؟بابایی تونست واسه زمینش پروانه بگیره. عمو تونست زمینشو بموقع بفروشه.قراره حقوق بابایی اضافه بشه و....ازین حرفا بگذریم.منکه باورم نمیشه. تو باورت میشه که هفته بعد اینموقع تو بغلم باشی؟یعنی واقعا نه ماه انتظار به پایان میرسه؟البته اینم باورم نمیشه که سزارینی شدم. دوست داشتم بچه مو طبیعی بدنیا بیارم انگار از یه شانس و یه نعمت بزرگ محروم شدم.الان سی و هشت هفته داره تموم میشه وتو درپایان سی و نه هفته تو بیمارستان امام خمینی بدنیا میای.چهارشنبه صبح 92/5/2دوست داشتم چهارشنبه نباشه ولی دکتر قبول نکرد مثلا اگه 92...
25 تير 1392

بیخیال عنوان و اینجور تعارفات...

سلام پسری .خوبی عسلم؟اوضاع و احوالت چطوره؟باورم نمیشه که وارد هفته سی و پنجم شدم. خداروشکر...هر چی  زمان بیشتر به جلو میره خیالم از بابت تو راحت تر میشه و امیدم بیشتر...نمیدونم چرا همش از زایمان زودرس میترسیدم.از بس توی فامیل و در و همسایه و آشنا هزار و صد جور اتفاقات عجیب و غریب برای نی نی هاشون پیش اومده بود منم همش استرس داشتم نکنه واسه بچه منم ازون اتفاقا بیفته.حالا که این مراحلو پشت سر گذاشتم یکی یکی میان و درباره به دنیا اومدن بچه ؛ اسم دکتر و بیمارستان و روش زایمان و...نظر میدن. یکی یکی از یکی بدتر و منفی تر.جالبه خیلیهاشون درباره هیکلم نظر میدن و میگن شکمت خیلی بزرگه خوب شکم زن حامله ...
31 خرداد 1392

هفت ماهه شدی پسرم

سلام پسری.خوبی مامان؟ اینروزها حرکاتت جالبتر و شدید تر شده.برای من خنده داره ولی بابایی همش ازم میپرسه نمیترسی؟چندروز پیش رفتم مصاحبه.تو آزمون کتبی قبول شده بودم.پسرم دعا کن مامانت شاغل بشه. هرچند تو خیلی اذیت میشی و اصلا به نفعت نیست ولی به نفع زندگیمونه.اینطوری خیلی راحتتر میشه زندگی کرد. قبل از مصاحبه خیلی استرس داشتم فشارم افتاده بود. چند تا ازخانوما بهم گفتن شکمتو با چادر بپوشون اگه بفهمن حامله ای قبول نمیشیا.ولی به نظر من اگه قبول بشم بخاطر لطف خدا و امام رضا نسبت به توئه.امیدوارم بخاطر تو هم که شده خدا دعاهامو بشنوه و قبول بشم. مصاحبه رو خوب دادم. بابایی خیلی بهم کمک کرد. کلی واسم کتا...
11 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام پسرم. خوبی مامانی؟اوضاع و احوالت چطوره عزیزم.منم خوبم در واقع   ای بدک نیستم.و همچنان تمام روزهای خودم رو با انتظار سپری میکنم. انتظار و انتظار و انتظار.....شبها دیگه نمیتونم راحت بخوابم.نمیتونم خوب نفس بکشم. چند روز پیش دوباره مجبور شدم برم دکتر. برام نوار قلب نوشت.اینهفته هم باید برم اکو.تازه فهمیدم جنابعالی جزء معدود نی نی هایی هستی که با وضعیت عرضی لالا کردی!خداکنه ظرف هفته های اینده بچرخی که موقع تولدت اذیت نشی.خداکنه قلب منم مشکلی نداشته باشه که بتونم صحیح و سالم تو رو به دنیا بیارم.الان منو تو باهم  تو ی هفته سی و یک هستیم.بیشترش رفته.این شبا که بیخوابی دارم و حالم خوب نیس طفلک ...
3 خرداد 1392

انتظار

سلام.سلام به پسر خوشگل و نازم.تواین مدت کلی اتفاق افتاد.دایی و مامان بزرگم رفتن حج وبرگشتن.درحالیکه وقتی دایی حج بود زندایی دخترش رو یک  ماه زودتر ازموعد به دنیا آورد! اولش همه استرس گرفتن و ناراحت بودن ولی خوشبختانه بخیر گذشت و هردوشون سالمن.کلی مهمونی و دعوتی داشتیم از خونه دایی و مامان بزرگ گرفته تا خاله و مامان جون و .... خاله رها اومد چند روزی خونه مامان جون همه دور هم بودیم که خیلی خوش گذشت.البته این وسط مسطها جنابعالی هم خودی نشون دادی و یه روز که من ضعف کردم و بیحال شدم اونقدر حرکتهای عجیب وغریب و تند و شدید داشتی و بعدشم یهو ساکت شدی که منو بابایی وحشت کردیم. سریع رفتیم دکتر نوار قلب ...
23 ارديبهشت 1392

6 ماهه شدی عزیز دلم

سلام پسر قشنگم. خوبی مامانی؟چیکار میکنی عزیز دلم؟الان دیگه 6 ماهه شدی و تقریبا 3 ماه دیگه به دنیا میای.ماشا الله دیگه مردی شدی واسه خودت.کاش الان آخرای مرداد بود.همیشه تو رو تصور میکنم. بالباسهایی که واست خریدم. بابایی رو تصور میکنم که بغلت میکنه و با هات بازی میکنه.وقتی میبرمت خونه مامان جون پیش داییها و خاله ستاره. وای کی میشه من این روزها رو ببینم. ببینم که چطور همه با هات بازی میکنن و حرف میزنن.و تو فقط به فکر شیرخوردن و خوابیدن خودتی. کی میشه این لباسای نوزادی و سر همی رو تنت کنم و دست و پاهای تپل و کوچولوت  رو ببوسم.کی میشه هر لحظه و هر ثانیه به صورت  معصوم و پاکت نگاه کنم و غرق لذت و آرامش بشم.خ...
9 ارديبهشت 1392

تصورات ما

سلام پسر مامان. چطوری خوشگلم؟ مامان بزرگت پیش بینی کرده تو یا دوقلویی یا خیلی درشت!!!مامان  جونت هم واست  کالسکه و اسباب بازی و کلی وسیله دیگه خریده.  تقریبا وسایلت کامل شده فقط باید منتظر باشیم تا به وقتش تشریف  فرما بشی عزیز دل مامان وای خدایا کی میشه چشمامو باز کنم و ببینم آخرای مرداد شده و تو تو بغلم هستی عزیزکم.دایی جونت از سربازی برگشته اونم مثل بابایی دستشو میزاره رو شکمم ببینه تو چجوری وول میخوری خیلی واسش عجیبه بابایی هم میگه اگه یه موجود زنده تو شکم من وول بخوره من از وحشت فرار میکنم! ولی  وقتی تو  وروجک بازی در میاری و حرکتهای تو رو  تو شکم من حس ...
5 ارديبهشت 1392