امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

امیرعلی جون

حرف زدنهات

حرفهای بامزه ای میزنی که هرچقدر هم تکرارمیشه بازهم مارو به خنده میندازه الان تو حیاط وایسادی و داد میزنی مادر جون بونگیییییی! میگی یو دیوای مالک لک دیدم!وفت!  یعنی   رو دیوار مارمولک دیدم رفت! مدام تو خونه را ه میری و میگی بسی نی بیده .ایزیل(گیلاس)بیده بوخویم.توت فینگیلی بیده! دایی جابقی اناخت...بابا صویتی شیدست...همش بهت میگفتم مورچه ها رو نکش. مورچه کوچولوئه گناه داره..دیروز اومدی پیشم و گفتی شیر گونا دایه؟گفتم نه شیر گناه نداره. شیر بزرگه قویه مورچه گناه داره.بعد شیر اسباب بازیتو نشونم دادی و گفتی:علی دم کند! منو میگی؟امان ازین سیاست اول امان نامه گرفتی بعد خرابکاریتو رو کردی! متاسفانه مدام سرت تو یخ...
10 تير 1394

خرداد94

تمام این دوسال  وحشت داشتم از روزیکه باید تو رو از شیر بگیرم فکر میکردم باید مدتهای طولانی روزها و شبهای وحشتناکی رو سپری کنیم. فکر میکردم ممکنه تب کنی یا مثل بچه پسر خاله ام افسردگی بگیری...تصمیم داشتم  از داروی تلخ استفاده کنم اما یکی از دوستهام گفت بیفایده س...خیلی فکر کردم و دقیقه نود به این نتیجه رسیدم با توجه به اینکه خیلی بدغذا هستی واز خیلی چیزها در وهله اول متنفری ، از چیزی استفاده کنم که از طعمش خوشت نیاد...برای همین از سرکه استفاده کردم.البته کمی هم فلفل.فقط در حد یک لحظه چشیدن تستش کردی. بدت اومد و از خوردنش منصرف شدی!بعد بهت گفتم این دیگه کثیف شده اه اه اه. اشغاله تلخه. اه اه اه بد مزه....و دیگه تمووم شد...تموم تموم به...
16 خرداد 1394

اردیبهشت 94

اینروزهادارم برای از شیر گرفتنت برنامه ریزی میکنم.امیدوارم بعد از شیر گرفتن  غذا خوردنت بهتر بشه و همینطور هم خواب شبانه.شعر تاب تاب عباسی رو یاد گرفتی و این شکلی میخونیش. تاب تاب عاباشی خودا منو ندووون! اگه بیدازی   بلله  بابا بیدازی!!!                                                                   ...
16 خرداد 1394

بدون عنوان

                                                                          ...
7 ارديبهشت 1394

پسرکم.......

پسرکم.....عزیزکم....دردانه من.....خیلی دوستت دارم. خیلی.....نمیشمارمشان....شاید روزی صد بار می بوسمت....اما هر روز هر بار هر بوسه طعمی جدید دارد....چقدر حس قشنگیست وقتی جگر گوشه ات را در آغوش میفشاری....تو بزرگترین و با ارزشترین دارایی منی.تمام هستی من....هروز می بویمت...میبوسمت...اما سیر نمیشوم حتی از نگاه کردن به تو.....از شنیدن صدایت....از تماشای وجودت....نمیدانی چقدر عاشقانه نگاهت میکنم وقتی میخندی....وقتی  حرف میزنی...و ...وقتی سرخوش و شاد از سویی به سوی دیگر میدوی..آه...آنقدر دوستت دارم که میترسم ازینهمه دوست داشتنت...نمیدانی....انگار تمام جهان غرق شکوفه میشودوقتی تو میخندی...همه فصلها بهارست وقتی تو شادی...خداوند همیشه نگاهدار...
31 فروردين 1394

عید 94

عید امسال اصلا معلوم نشد کی اومد و کی رفت .منکه هنوز حس میکنم الان بهمن ماهه و قراره یکی دو ماه دیگه عید بیاد!از بس که هر سال  بی شر و شور تر و بی نشاط تر میشیم ما آدمها.....پسرکم که هنوز نمیدونه عید چیه و باید براش خوشحال بود یا نه  اما امیدوارم وقتی بزرگتر شد عید براش قشنگتر از روزای دیگه باشه. دلم میخواد پسرم  بخاطر اومدن عید حال و هوای بهتری رو تجربه کنه....                                              &n...
14 فروردين 1394

سرگرمیهای پسرک

                                                                                                                               ...
7 اسفند 1393

عسل شدی

بقول خاله الان دیگه پاک عسل شدی همینجور راه میری از سرو روت عسل میچکه  با این کارها و حرف زدنهات! به خاله میگی خاله منه.عشق اول وآخرت شده کامیون وبولدوزر!خیلی دوستت دارم عسلم. انشالله خدا به همه کسانی که عاشق مادر شدن هستن بچه های صحیح و سالم بده.چند روز پیش رفتم واسه عسلم چند دست لباس خریدم دلم میخواست بازم بخرم اصلا همه دنیا رو برای تو میخوام خوشگلم.وای دوتاش خیلی بهت میاد بعدا عکساشو میذارم.جونم برات بگه که الان با کامیون کوچولو تو بغلت خوابیدی.روزها و حتی شبها مدام میگی اهورا...چندتا از کلمه ها و جمله هات. بابا هابید دایی اومد دایی پولو خود شینا = شونه مامان ندوووون البته جمله آخرو معمولا موقعی میگی که یه نفر بیش ا...
23 بهمن 1393

واکسن هجده ماهگی

اینروزها داری دویدن وپریدن از ارتفاع کم رو یاد میگیری. برای اولین بار دارم میبینم کارهای پرتحرک انجام میدی.گاهی فکر میکنم بیش از حد کم تحرکی.یعنی فعالیتت کمه.بیشتر در عین کم تحرکی خرابکاری میکنی.اینروزها بزرگترین مشکلم با تو غذا نخوردنه. چیزی که هرگز فکرشو نمیکردم باهاش روبرو بشم. واقعامسئله توانفرسا و آزاردهنده ایه. امروز از شدت درماندگی گریه کردم. آخه چرا باید اینقدر بد غذا باشی؟ ماههاست که وزنت ثابت مونده.نه به اون رشد شگفت انگیز سال اول و نه به این همه کاهش وزن و مدام مریض شدن سال دوم.یک هفته در میون یه بار اسهال و بی اشتهایی میگیری و یه بار آبریزش بینی و تب خفیف.غذا هم که جز سیب زمینی سرخ کرده و تخم مرغ چیز دیگه ای دوست نداری.من فکر میک...
10 بهمن 1393