امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

امیرعلی جون

آذر92

خدایا شکرت که بچه ام صحیح و سالمه. خدایا هزاران مرتبه شکرت.من طاقت  یه سرماخوردگی یاگریه بچه مو ندارم پس مادر فاطیما چطور اینهمه بیماری نوزادش رو تحمل میکنه یا النا که تو چهار ماهگی روش عمل قلب باز انجام دادن؟خدایا بیماری رو از همه خانواده ها دور کن. میدونم که امکان پذیر نیست ولی لطفا همه پدر و مادرها و بچه هاشونو صحیح و سالم نگهدار.دوباره یکهفته رفتم خونه مادرم . اگه تمام سال رو اونجا باشم سیر نمیشم. مخصوصااینروزها که اکثر اوقات تو خونه تنها می موندم.من عاشق خونه های شلوغ و پرجمعیت هستم. عاشق گشت و گذار و باغ و نور و روشنایی. عاشق درخت و حیاط و جمعهای صمیمانه. اما اینجا تو این شهر تنهام . هیچکس حتی یک دوست هم ندارم.آپارتمان قشنگ و بزرگ...
24 آذر 1392

یه کم حرف...

سلام پسر نازم. اینروزها داری مارو دیوونه میکنی فقط با یک لبخند فقط با یک نگاه عمیق یا یه فریاد از شادی. ما غرق در خوشی میشیم و خدا رو هزاران بار شکر میکنیم بخاطر بودنت و سلامتی و نشاطت . خداوندا باز هم هزاران بار شکر. اگر چه کوچولومون بچه سختگیریه ولی خدا رو شکر که سالمی. دیشب هم مثل روال چند شب پیش از ساعت نه شب تا دوازده مشغول خوابوندنت بودیم!هر نیم ساعت چشمهات سنگین میشد و همینکه میذاشتمت سر جات چشمهات عین لامپ روشن میشد و تازه هوس بازی میکردی ...اینکار چندین بار تکرار میشه. منو بابایی هم خسته و گیج  و منگ از خواب....دیگه نمیدونستیم باید چکار کنیم فقط به زور چشمهامونو باز نگه میداشتیم و با خستگی بغلت میکردیم. آخه متاسفانه فقط دوست د...
24 آذر 1392

آذر 92

سلام به پسر گلم. پسرم اینروزها خیلی شیرینتر و دوست داشتنی تر شده .بعضی از علائقش به نظرم برای این سن یه کم عجیبه!!! متاسفانه چند رو ز پیش بخاطر سرماخوردگی بردیمش دکتر. این سرماخوردگی باعث شد واکسن 4 ماهگیش عقب بیافته. امیدوارم زودتر خوب بشه.اینم چند تا عکس از علائق جو جو!                         ...
3 آذر 1392

خلاصه وضعيت!

سلام به پسر گلم.چند لحظه پيش بردمت حموم. قبلش هم بابايي كلي با هات بازي كرده بود. پاك خسته شدي و خدا رو شكر به يه خواب عميق وبيشتر از دودقيقه!!! فرو رفتي!الان دو ماه و بيست روزه هستي. خداروشكر شبها ميخوابي ولي امان از روزها....گريه  و بغل و شير...بقول يه بنده خدا چشم و دهنت با هم باز ميشه!حتي نه!!اول گريه ميكني بعد چشمهاتو باز ميكني و از خواب بيدار ميشي.متاسفانه به بغل كردن ساده هم قناعت نميكني بايد راه ببريمت و اگه بشينيم گريه ميكني. خيلي از كارهاي منو بابايي شيفتي شده مثل غذا خوردن و خوابيدن. هردو همزمان نميتونيم غذا بخوريم چون يكي بايد تو رو نگه داره!!!البته قبلا خيلي وحشتناكتر بودي!! الان خدا رو شكر ميكنم كه شبها معمولا بين ساعت ده...
23 مهر 1392

یه مطلب از بابایی در تاریخ 92/5/8

سلام پسر عزیزم از وقتی که متولد شدی زندگیمون رو تغییر وتحول دادی یه رنگ دیگه ای به زندگی ما بخشیدی خیلی دوستت دارم امیدوارم همیشه صحیح و سالم و پرقدرت با ادب باشی من ومامانت خیلی دوست داریم اونقدر که حد نداره                          ...
8 مهر 1392

تولد

                            ساعت ده ونیم صبح روز چهارشنبه دوم مرداد ماه سال 1392امیرعلی جون تو یه روز بارونی به دنیا اومد.که مصادف بود با پانزدهم ماه رمضان و تولد امام حسن.پسرم با وزن چهار کیلو و چهارصد و چهل و قد 55 سانت به دنیا اومد.پنج هفته ازون روز گذشته و من هنوز فرصت نکردم عکس پسرمو تو وبلاگ بذارم یاچیزی درباره ش بنویسم.که البته نود درصدش مقصر کسی نیست جزخود امیرعلی.یک عالمه حرف و خاطره دارم که باید و ضروریه که برات بنویسم تا درباره تولدت همه چیزو بدونی. بایدحتما تا یادم...
8 مهر 1392

...............دوم مرداد هزار و سیصد و نود و دو

سلام پسرم .کلی مطلب نوشتم اما به خاطر قطع ارتباط همه اش پرید. اومدم که بگم فردا روز تولد توئه و من باشگفتی و هیجان منتظرم....باورم نمیشه فردا میبینمت....چند شب پیش دوباره خواب تورو دیدم . صورت زیبایی داشتی با جثه متوسط. موهای مشکی انبوه و چشمهای طوسی.از خدا میخوام لطفشو شامل حال هردومون کنه و مواظبمون باشه. مشتاق دیدنت هستم پسرم. بی تاب تر از همیشه... . به قول اون نوشته قدیمی .....لحظه دیدار نزدیکست....عزیزکم ...
1 مرداد 1392

فقط یکهفته دیگه

سلام پسر مامان. حالت خوبه عزیز دلم؟کلی خبر و حرف و حدیث دارم برات.عزیزم میدونستی خیلی خوشقدمی؟بابایی تونست واسه زمینش پروانه بگیره. عمو تونست زمینشو بموقع بفروشه.قراره حقوق بابایی اضافه بشه و....ازین حرفا بگذریم.منکه باورم نمیشه. تو باورت میشه که هفته بعد اینموقع تو بغلم باشی؟یعنی واقعا نه ماه انتظار به پایان میرسه؟البته اینم باورم نمیشه که سزارینی شدم. دوست داشتم بچه مو طبیعی بدنیا بیارم انگار از یه شانس و یه نعمت بزرگ محروم شدم.الان سی و هشت هفته داره تموم میشه وتو درپایان سی و نه هفته تو بیمارستان امام خمینی بدنیا میای.چهارشنبه صبح 92/5/2دوست داشتم چهارشنبه نباشه ولی دکتر قبول نکرد مثلا اگه 92...
25 تير 1392