امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

امیرعلی جون

دویست روز

 سلام کوچولوی قشنگ من سلام عسلم سلام عشقم سلام همه زندگی من...این چندمین باریه که میام این پست رو آپ کنم ولی هردفعه به یه دلیل پستم حذف یا پاک میشد.الان بیشتر از دویست روز از تولدت میگذره و ما هر لحظه و هر ثانیه اش رو با هم زندگی کردیم.تو این دویست روز فقط دوبار و هر بار به مدت دوساعت ازت دور موندم اونم بخاطر رفتن به دکتر یا خرید چیزی ضروری مجبور شدم تو رو بذارم پیش مامان جون وبه کارهام برسم ولی همونم با استرس و عجله و همش فکر میکردم الانه که از گریه کبود بشی!روزهای سخت ولی قشنگیه. منکه عادت داشتم همش ساعتها بگردم الان ماههاست که خونه نشین شدم.البته بعضی وقتها بابایی مارو بیرون میبره که این موقعها خیالم کاملا راحته چون مسئولیت نگهداری ت...
12 اسفند 1392

برف

                          پسرم اینروزها داری اولین برف زندگیتو میبینی ولی واقعیت اینه که مامان و بابا هم تابحال همچین برفی ندیده بودن!حدود یک متر و نیم برف باریده طوریکه روزهای اول هیچکس نمیتونست از خونه خارج بشه. آب و برق قطع شده بود و ماشینها نمیتونستن حرکت کنن یعنی مردم حتی نمیتونستن برای مایحتاج روزانه شون آب و نون تهیه کنن!و واقعا یکبار دیگه عدم مدیریت صحیح و ناتوانی بعضیها اینجا معلوم شد.خیلی راحت میشد با چند تا بولدوزر راهو باز کردیا با چند تا ژنراتور برق نونواییها رو راه انداخت....     ...
22 بهمن 1392

جان منی

سلام پسرم. سلام عشقم. سلام زندگی من....دیروز منو بابایی مردیم و زنده شدیم.بعد از ظهر که خواب بودی موقع خواب خوب نفس نمیکشیدی چند ثانیه مکث میکردی و بعد یه نفس عمیق میکشیدی.فکر کردم یه جور سکسه است ولی نبود.یهو از خواب پریدی و بالا اوردی.سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم لابد رفلاکسه ولی نبود. دوباره چند دقیقه بعد نتونستی خوب نفس بکشی و با گریه و به سختی دوباره بالا اوردی دیگه دستپاچه شدم بابایی همون لحظه اول گفت ببریمت دکتر ولی من نمیدونستم چی شده گفتم شاید بخاطر سو پیه که خوردی چون اولین بار توش گوشت قرمز ریختم البته همشو با مولینکس میکس کرده بودم.رفتم اماده بشم که دیدم تو همونجور پشت سرهم ....به خودم گفتم آخه  تو معده کوچیک تو چقدر جا دا...
17 بهمن 1392

عشق منی

عاشقتم. کوچولوی پاک و معصوم و دوستداشتنی من. عاشقتم. خیلی دوستت دارم خیلی. تو عزیز منی .عزیزمن.قلب من و عمر و هستی منی عزیزکم......         تا تو نگاه میکنی    کار من آه کردن است     ای به فدای تو شوم     این چه نگاه کردن است؟                   ...
11 بهمن 1392

برای پسرکم

سلام کوچولوی قشنگم.گاهی به طرز احمقانه ای احساس میکنم تو یه نی نی کوچولو نیستی.اگرچه فقط 6 ماهته اما گاهی احساس میکنم مثل آدم بزرگها فکر میکنی و تصمیم میگیری!بقول عمو بچه یعنی آدم mp3!امشب داشتم بهت نگاه میکردم و گریه ام گرفت. به بابایی گفتم نمیدونم چرادلم برای این بچه میسوزه.بابایی گفت اخه خیلی کوچیک و ناتوان و ضعیفه.برای تمام خواسته ها و دردها و مشکلاتش تنها کاری که میتونه بکنه گریه ست.با این امید که ماها منظور و درد و خواسته اش رو بفهمیم. من نمیدونم چرا امشب برات گریه کردم.دلم میسوزه برات. گاهی میگم خداوندا من مسئول این بچه هستم. هرچند فقط وسیله و واسطه ای برای پیدایش یک انسان یعنی این بچه هستم اما مسئولم.خدایا کاری کن خوب تربیت بشه .کمک ...
11 بهمن 1392

واکسن 6 ماهگی

سلام به پسر گلم خوبی مامانی؟نمیدونم چرا اینروزها همش بهانه میگیری بیخود و بیجهت همش دوست داری گریه کنی؟کار جدید و عجیبی که اینروزا زیاد انجامش میدی اینه که واسه جلب توجه بیشتر : سرفه میکنی!!!!حتی مو قع سرفه عمدا زبونتو میاری بیرون و زور میزنی که مثلا به ما بگی اوضاع خیلی خرابه و حتما باید بغلت کنیم! یعنی رسما تمارض میکنی!!!خدارو شکر واکسن 6 ماهگی هم به خیر گذشت.بازم خاله ستاره اومد پیش مون تا بهتر بتونم مواظبت باشم آخه به لطف جنابعالی واسه خوردن استامینوفن وگذاشتن کمپرس سرد و گرم هم بساطی داریم واسه خودمون! خیالم تا 6 ماه آینده راحته.وفعلا سوژه جدید غذا نخوردنه.به هیچ عنوان غذا نمیخوری. نه سوپ نه حریره بادوم نه فرنی.روشهای زیادی رو امتحان کر...
6 بهمن 1392

بازم شش ماهه شدی عزیز دلم !!!

سلام به پسر کوچولوی خوشگلم.یادت باشه تو هر زمان هر قدر هم که بزرگ بشی پسر کوچولوی منی! عنوان مطلبم برای خودم که جالبه .دفعه قبل وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی اینو نوشته بودم. اونموقع سه ماه به تولدت مونده بود. و باز هم حکایت زمان و شگفتی آدمهاست!که چقدر سریع میگذره.فردا نوبت واکسن شش ماهگی پسرمه و من تا حدی خوشحالم چون بعدش تا ٦ ماه از واکسن خبری نیست!میگن واکسن ٦ ماهگی بیشتر از واکسنهای قبلی  بچه رو اذیت میکنه خدا کنه اینطور نباشه.اینروزها دیگه مثل قبل وزن نمیگیری و دیگه چندان کپل نیستی.چند روزه شروع کردم بهت غذای کمکی بدم. که متاسفانه حتی یک قاشق هم نخوردی و من ازین بابت خیلی کلافه و ناراحتم. به خدا میگم خدایا ناشکری نمیکنم هزار ...
6 بهمن 1392

صدو پنجاه روز

سلام به پسر عزیزم. بیشتر از پنج ماهه که وارد زندگی ما شدی و من پنج ماهه که شب و روز و لحظه به لحظه با تو هستم.حالا من کلمه عشق و زندگی رو درک میکنم. تو عشق من هستی و تمام دنیای من.بهتره بگم عشق و دنیای من و بابا.زندگی با تو چقدر زیباست.اگه هرروز خدارو شکر کنم بازم کمه.خدا کنه همیشه سالم و عاقبت بخیر باشی پسر گلم.فقط اینروزها بازم مثل همیشه این مادر همیشه دلواپس تو دوباره نگران سلامتی توئه.چند وقته که روی پوست کمر و شونه هات نقطه های سفید رنگ میبینم. خدا کنه چیز مهمی نباشه یا نشون دهنده یه بیماری نباشه.پسرم منو بابا خیلی خیلی دوستت داریم. خیلی شیرین و عزیزی. عزیزتر از جان مایی. هر لبخندت برای ما یک دنیاست.ما حتی برای لحظه ای طاقت دیدن اشکهای ...
7 دی 1392

آذر92

وقتی همراه برادرم از خونه مادرم برگشتم همینکه باهاش خداحافظی کردم و رفت  غم عجیبی تو دلم نشست.شاید خیلی بهشون عادت کرده بودم و حالا دلتنگشون شده بودم. خونه دلباز و شلوغ و پرجنب و جوش پدری کجا و تنهایی این آپارتمان ساکت و غریب کجا؟ تمام روز دلم میخواست گریه کنم.دنبال بهانه میگشتم اما حتی کسی رو نداشتم که باهاش دعوا کنم!....بالاخره غروب بیخود و بیجهت زدم زیر گریه.بعدش برای اینکه حال و هوام عوض بشه زنگ زدم بهشون که ...فهمیدم برادرم بعد از رسوندن من تصادف کرده.دیگه نفهمیدم چجوری دوباره ساکهامو که هنوز بازشون نکرده بودم برداشتم و دوباره برگشتم پیششون.برای دومین بار شایدم چهارمین بار برادرم از یه تصادف جان به در برد.چند جای سرش شکست و کمرش آس...
24 آذر 1392