امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

امیرعلی جون

تقویم

پسرم تو شش ماهگی تونست بشینه تو نه ماهگی دندون در اورد و الان که یازده ماهشه راه میره. اینروزها خودش کشف کرده  نمیدونم چرا فقط به خاله جونش میگه دد! به پول میگه پووووو.چرخ   جااااا  تخت تاااا    غذا به به    آب  آآآآآآ         به پریز و هر چیز ی که بنظرش خطر ناک بیاد میگه بوووووو   اینروزها خدارو شکر غذا خوردنش کمی بهتر شده البته باید یکساعت وقت بذارم و مدام دنبالش باشم یابا یه چیزی سرگرمش کنم تا غذا بخوره. روانشناسها میگن نباید اینکارو کرد اما یه مدت که اینکارو نکردم و بیخیالش شدم بچه به حدی وزن کم کرد که همش مریض میشد و بیحال بود مدام د...
13 تير 1393

دومین مسافرت

پسرم برای دومین بار به مسافرت رفت البته باز هم به خونه خاله ش!خاله رها نمیتونه بیاد پیش ما. منم که دیدم بقیه بخاطر عروسی دارن میرن گفتم بهترین فرصته که جوجو رو ببرم پیش خاله ش. البته بدون بابایی. چون مطمئن بودم که بابایی به این زودی ها نمیتونه مارو ببره پیش خاله.البته این مسافرت برای من هیچ لذتی نداشت همه اش اعصاب خوردی بود.از تردید بین رفتن و نرفتن گرفته تا رسیدن و موندنش!تنها خوبیش این بود که خواهرمو دیدم و اونم خواهرزاده شو. بماند که چقدر برای همه چی حرص خوردم چون به مراسمی رفتم که خودم هم قلبا نمیخواستم برم.....و از بعضی آدمهای اون جمع چقدر متنفر بودم....برام سخت بود که تظاهر به بی تفاوتی کنم و بگم منم مثل بقیه ام. اما نبودم و نیستم...ون...
9 تير 1393

یازده ماه

           یازده ماه از تولد پسرم میگذره.زمان به سرعت برق و باد سپری میشه. اینروزا منو بابایی فیلمهای تابستون پارسال رو با شگفتی و تعجب نگاه میکنیم.... انگار همین دیروز بود.....پسرم چند قدمی راه میره. به  بعضی خوردنیها مثل ماست و حلواشکری علاقه نشون میده. فوق العاده دوست داره ماشین و موتور و دوچرخه رو لمس کنه.و عشق خاصی برای آب بازی  داره. فرقی نداره آب شیر باشه یا آب دریا....با ماشینهاو عروسکهاش بازی میکنه و توپ رو خیلی دوست داره.همینطورگوش دادن به آواز رو....مخصوصا اگه پخش زنده با صدای بابا بزرگ یا داییش باشه!امیرعلی جونم فوق العاده گرماییه و همش عرق میکنه. طوری که گاهی بر خل...
29 خرداد 1393

خرداد93

پسرم اینروزها داره بزرگ میشه وداره مردی میشه واسه خودش...چند قدم راه میره . می ایسته با اسباب بازیهاش بازی میکنه. دیروز برای اولین بار لقمه های ریز نون و حلواشکری خورد اینقدر خوشحال شدم که مثل آدم بزرگها کنار هم رو صندلیهای جدا گانه نشستیم و صبحانه خوردیم خیلی برام لذت بخش بود.امروز هم با پسرم رفتیم چند قدم تو حیاط راه بره همینکه دو قدم از حیاط رفتیم بیرون دربا صدای وحشتناکی بسته شد کلید نداشتم خیر سرم سنگ گذاشته بودم که باد زحمت سنگ رو هم کشیده بود مزاحم صاحبخونه شدم  که درو باز کنه آیفونشون کار نکرد و بنده خدا خودش اومد درو باز کرد!اینروزها پسرم خیلی خیلی کنجکاو شده گذشته از عشق وافرش به کنترل و دوشاخه و پریز و  وسایل برقی و موب...
20 خرداد 1393

بهار

سلام به پسر خوشگلم.هنوز تو فصل زیبای بهار هستیم. فصل گرما و نور و نشاط. روحم تازه شد با این فصل خداروشکر غیر از وضعیت اقتصادی بقیه وضعیت ها خوب و روبراهه!پدرم دوباره به خونه ام اومد.با هم رفتیم زیارت امامزاده.خوب بود خوش گذشت. پسرم برای اولین بار همراه دایی محمد از وسایل شهر بازی استفاده کرد.برای اولین بار با آب دریا و ماسه ها بازی کرد.چند قدم تو محل با کفش صدادارش پیاده روی کرد.و....خیلی کارهای دیگه رو برای اولین بار انجام داد مثلا الان راحت چهار دست و پا میره. انگشتشو به سمت لامپ میگیره و میگه به (برق!)به آب و غذا میگه به به.با انگشتاش مورچه ها رو دنبال میکنه و متاسفانه اگه بهشون برسه مورچه ها رو میکشه!گوشی تلفن یا موبایل رو میچسبونه به پس...
12 خرداد 1393

دندون

سلام عزیزم. سلام عشق من. زندگی من . سلام به عمر و تمام هستیم.عسلم دقیقا وقتی نه ماهش کامل شد دندون در اورد.اونم همینکه مامان جونش رفت کربلا!در نتیجه مجبور شدم خودم تنهایی آش دندونی درست کنم و خدا رو شکر آش خوشمزه و کاملا حرفه ای از اب درومد!االانم عسلی تو بغل مامان جونشه . همونطور که انتظار میرفت یه عالمه وسیله براش سوغاتی اوردن.چند روز قبل عروسی یکی از بستگان دعوت بودیم که فرداش امیرعلی جون مریض شد دکتر گفت بخاطر وجود یه نوع آمیب عسلم مریض شده و باید تا ده روز مترونیدازول و سفیکسیم بخوره.تازه بعلت سرماخوردگی و آلرژی هیدروکسی زین و استامینوفن و قطره بینی هم استفاده میکنه.‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍امیرعلی جون وقتی نه م...
17 ارديبهشت 1393

تغییرات

سلام پسری....الان تو ایوون خونه مامان جون خوابیدی. هوا خیلی دلچسب و کاملا بهاریه..چندروز پیش مامان جون و بابا جون رفتن کربلا و ما یه چند روز اینجا و چند روز خونه خودمون همراه خاله ستاره می مونیم.دیروز بالاخره بعد از نه ماه اولین دندونتو دیدم! و جالبه که قراره تقریبا همزمان یک جفت دندون خرگوشی خوشگل اونهم تو فک بالا داشته باشی. آخه معمولا دندون پایین زودتر در میاد.وقتی مامان جون از مسافرت برگشت واست آش دندونی درست میکنیم.اینروزها وقتی به آهنگای شاد مورد علاقه خودت گوش میدی دست میزنی و همزمان سرتو تکون میدی و خلاصه اینکه از خودت خوشحالی در وکنی.هر وقت هم حال و حوصله داشته باشی بای بای میکنی.هنوزم اصوات نامفهوم بابا و دد میگی و خدارو شکر غذا خو...
31 فروردين 1393

عید93

این عید هم اومد و گذشت چقدر سریع ...واقعا در یک چشم برهم زدن اومد و رفت....روزهای شلوغ و پرهیجانی بود.نکته های مهمش رو میگم..اول از همه اینکه پسرم کمال همکاری رو به جا آورد.در تمام عید دیدنی ها پا به پای منو بابایی اومد و اذیت نکرد که هیچ تقریبا هم ما و هم اکثر اقوام رو سورپرایز کرد و نشون داد که چه بچه خوش برخورد و معاشرتی تشریف داره. حتی بغل آدمهایی رفت که فقط برای اولین بار می دیدشون. تازه خیلی هم خوشحال و سرخوش و مشعوف بود ازونهمه گشت و گذار و تنوع! نکته بعدی هشتم فروردین به دعوت دایی من تقریبا کل فامیل مادری رفتیم جنگل و نهار مهمان ایشون بودیم که خیلی خوش گذشت.کوچکترین نی نی اون جمع امیر علی بود که بازم خدا رو شکر بچه خوبی بود.هم من و ...
19 فروردين 1393

بدون عنوان

                                                                                                           سلام پسرم.الان ساعت یک و نیم ظهره و تو به طرز شگفت آوری تقریبا کل روز رو خوابیدی...
28 اسفند 1392